|
ميدوني . راستش بعد از اينهمه سال فكر ميكنم اين ديگه حق اون بود كه همه چيز رو بدونه . وقتي بهش گفتم هيچ چيز رو ازش پنهون نميكنم منظورم دقيقا هيچ چيز بود . مسلم بود كه خيلي چيزها رو مي فهمه . براش سوال شده بود . اينكه چرا اون اسم خاص رو دوست داشتم . چرا اون عروسك قديمي رو توي چمدون نگه داشته بودم . يا اينكه چرا بعضي روزها سر يه ساعت خاص اعصابم به هم ميريخت و ميرفتم تو خودم . يا اون عطري رو كه بارها گفته بودم دوست دارم . اينكه چرا وقتي اون رو ميزد به خودش بدم ميومد . آخرش هم اونو داد به خواهرش . چون هر بار ميزد حالم بد ميشد . حتي اون خيابونهاي لعنتي هم براش سوال شده بود . همون چند خيابوني كه هيچ وقت دلم نميخواست ازش رد بشم . حتي اگه روز تعطيل تو اون ترافيكهاي اعصاب خورد كن گير ميكرديم . راستش ميدوني . سالها بود كه ازدواج كرده بوديم . اما نميدونم چرا تو اون روزا اونطور كنجكاو شده بود . ميخواست همه چيز رو بدونه . منظورش از همه چيز دقيقا همه چيز بود . بايد ميگفتم . و احساس ميكنم چاره اي هم جز اين نداشتم . براش از اولش تعريف كردم . از اون روزاي دور . از قصه هاي دلتنگي بچه گونه مون . از اون عروسك كوچيك يادگاري كه براي روز مادر براش گرفتم و شد بچمون و من هم شدم عاشق اش . عاشق دخترمون . و اينكه اون اسم رو من براش گذاشتم . و اون نامه ها رو من فرستادم . و اون جوابها رو اون فرستاد . همونهايي رو كه قبل از ازدواج پاره كردم و حسرتش تا ابد به دلم موند . اگه اون عروسك رو هم نگه داشتم واسه اين بود كه جون داشت . دخترم بود . هرچند اگر سالها بود كه اون ته كمد افتاده بود . اما هرچي بود دخترم بود . دوستش داشتم . مثل همون بوي عطر . مثل اون خيابونا . يا اون پارك كوچيك نيمه ساز كه هميشه ميرفتيم . با اون نيمكتهاي چوبي كهنه كه معلوم بود از جاي ديگه اي آورده بودنشون . و كارگرهايي كه مارو ميشناختن كه ميرفتيم و تو سرماي زمستون ساعتها اونجا مينشستيم و ريز ريز حرف ميزديم و غش غش ميخنديديم . و اينكه آخرين باري كه ديدمش روي همون نيمكت نشسته بود . از نگاه هراسونش گفتم كه حتي از اون فاصله هم ميشد ديد نمناكه و پر از ترس . و اينكه از دور نگاهش كردم . نميدونم چقدر . و اينكه بعد چطور آروم آروم برگشتم و در راه برگشتنم از همون خيابونها گذشتم ...
شايد نبايد دوباره ميرفتم اونجا . نميدونم . اما بهرحال اون كنجكاو شده بود . ميگفت بايد اونجا رو ببينه . پافشاري اون منو دوباره به اون خيابونها كشوند . چقدر عوض شده بودن . همه خيابون عوض شده بود . اون پمپ بنزين قديمي كه هميشه موضوع خنده ما بود . و حتي سنگفرش پياده رو . پارك هم عوض شده بود . ديگه كف اش پر از سنگريزه نبود . كف اش هم ديگه سنگريزه نداشت . شمشادهاش هم خيلي بلند شده بودن . بدون برگ اما . تو زمستون مثل يه عالمه جاروي برعكس بودن . راستش ... ميدوني . شايد نبايد دوباره ميرفتم اونجا . توي اون پارك كوچيك نيمه ساز . كنار اون نيمكت چوبي سبز قديمي . در انتهاي اون شمشادهاي بلند . نميدونستم . باور كن نميدونستم . اونجا نشسته بود . تنها . و سرش پايين بود . تا خواستم برگردم من رو ديد . يعني مارو ديد . چقدر عوض شده بود . مثل همه چيزهاي اونجا عوض شده بود . شوكه شده بودم . احساس بدي داشتم . نگاهم كه كرد ديدم كه بغض كرده بود . سرم رو انداختم پايين و برگشتم . فكر ميكنم شايد ... نبايد هرگز دوباره ميرفتم اونجا . |
|