همه چيز

لوركا ياري
lorcca@yahoo.com

ميدوني . راستش بعد از اينهمه سال فكر ميكنم اين ديگه حق اون بود كه همه چيز رو بدونه . وقتي بهش گفتم هيچ چيز رو ازش پنهون نميكنم منظورم دقيقا هيچ چيز بود . مسلم بود كه خيلي چيزها رو مي فهمه . براش سوال شده بود . اينكه چرا اون اسم خاص رو دوست داشتم . چرا اون عروسك قديمي رو توي چمدون نگه داشته بودم . يا اينكه چرا بعضي روزها سر يه ساعت خاص اعصابم به هم ميريخت و ميرفتم تو خودم . يا اون عطري رو كه بارها گفته بودم دوست دارم . اينكه چرا وقتي اون رو ميزد به خودش بدم ميومد . آخرش هم اونو داد به خواهرش . چون هر بار ميزد حالم بد ميشد . حتي اون خيابونهاي لعنتي هم براش سوال شده بود . همون چند خيابوني كه هيچ وقت دلم نميخواست ازش رد بشم . حتي اگه روز تعطيل تو اون ترافيكهاي اعصاب خورد كن گير ميكرديم . راستش ميدوني . سالها بود كه ازدواج كرده بوديم . اما نميدونم چرا تو اون روزا اونطور كنجكاو شده بود . ميخواست همه چيز رو بدونه . منظورش از همه چيز دقيقا همه چيز بود . بايد ميگفتم . و احساس ميكنم چاره اي هم جز اين نداشتم . براش از اولش تعريف كردم . از اون روزاي دور . از قصه هاي دلتنگي بچه گونه مون . از اون عروسك كوچيك يادگاري كه براي روز مادر براش گرفتم و شد بچمون و من هم شدم عاشق اش . عاشق دخترمون . و اينكه اون اسم رو من براش گذاشتم . و اون نامه ها رو من فرستادم . و اون جوابها رو اون فرستاد . همونهايي رو كه قبل از ازدواج پاره كردم و حسرتش تا ابد به دلم موند . اگه اون عروسك رو هم نگه داشتم واسه اين بود كه جون داشت . دخترم بود . هرچند اگر سالها بود كه اون ته كمد افتاده بود . اما هرچي بود دخترم بود . دوستش داشتم . مثل همون بوي عطر . مثل اون خيابونا . يا اون پارك كوچيك نيمه ساز كه هميشه ميرفتيم . با اون نيمكتهاي چوبي كهنه كه معلوم بود از جاي ديگه اي آورده بودنشون . و كارگرهايي كه مارو ميشناختن كه ميرفتيم و تو سرماي زمستون ساعتها اونجا مينشستيم و ريز ريز حرف ميزديم و غش غش ميخنديديم . و اينكه آخرين باري كه ديدمش روي همون نيمكت نشسته بود . از نگاه هراسونش گفتم كه حتي از اون فاصله هم ميشد ديد نمناكه و پر از ترس . و اينكه از دور نگاهش كردم . نميدونم چقدر . و اينكه بعد چطور آروم آروم برگشتم و در راه برگشتنم از همون خيابونها گذشتم ...

شايد نبايد دوباره ميرفتم اونجا . نميدونم . اما بهرحال اون كنجكاو شده بود . ميگفت بايد اونجا رو ببينه . پافشاري اون منو دوباره به اون خيابونها كشوند . چقدر عوض شده بودن . همه خيابون عوض شده بود . اون پمپ بنزين قديمي كه هميشه موضوع خنده ما بود . و حتي سنگفرش پياده رو . پارك هم عوض شده بود . ديگه كف اش پر از سنگريزه نبود . كف اش هم ديگه سنگريزه نداشت . شمشادهاش هم خيلي بلند شده بودن . بدون برگ اما . تو زمستون مثل يه عالمه جاروي برعكس بودن . راستش ... ميدوني . شايد نبايد دوباره ميرفتم اونجا . توي اون پارك كوچيك نيمه ساز . كنار اون نيمكت چوبي سبز قديمي . در انتهاي اون شمشادهاي بلند . نميدونستم . باور كن نميدونستم . اونجا نشسته بود . تنها . و سرش پايين بود . تا خواستم برگردم من رو ديد . يعني مارو ديد . چقدر عوض شده بود . مثل همه چيزهاي اونجا عوض شده بود . شوكه شده بودم . احساس بدي داشتم . نگاهم كه كرد ديدم كه بغض كرده بود . سرم رو انداختم پايين و برگشتم . فكر ميكنم شايد ... نبايد هرگز دوباره ميرفتم اونجا .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30666< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي